سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























حسین سالار قلبها

 
 
و تو ای «شهید»، ای قلب تپندة هستی، ای شمع محفل بشریت، ای آن که در اشگت
 نشان از «عشق» بود و در شوقت نشان از «شهادت»، بی‌شک تو ستاره‌ای چو «طارق»
 تابان و فروزان در شبهای دیجور و تارمان.
 
این پرسش همارة وجدان را جز تو یارای پاسخ نیست که به کجایید روان؟
 (فأین تذهبون؟).
خدایا، صدای جرس قافلة عشق به گوش می‌رسد، گویا خسته‌دلان سپاه هجرت در
آرایش لشگر «شهادت» از راهی بس دراز، از سفری بس دور برای لقای تو می‌آیند.
 به مستکبران بفرما که سیل بنیان‌کن خون گرم «شهیدان» به سوی شما ستم‌پیشگان در
 
 حرکت است تا بنیانتان را بر باد دهد.
به خفاشان کوردل بفرما با طلوع چهرة خورشیدهای درخشان «شهادت»
به دوزخ‌هایی که به دست خود ساخته‌اید پناه برید.
به نسیم‌های ملایم سحر بفرما که بر گلزار «شهیدان» بگذرد و عطر آسمانی «شهادت»
را به مشام جهانیان برساند،
به چشمه‌های جوشان پرفیض و برکت بفرما تا بجوشند و همگان را سیراب کنند،
 به دریاهای بی‌کران لطف و مرحمتت بفرما تا بخروشند،
به ابرهای رحمتت بفرما تا باران رحمت ببارند،
به نگهبانان بهشت برینت بفرما تا درهای بهشت را بگشایند و مرحبا گویان ترانة ملکوتی
«فادخلوها بسلام آمنین» بخوانند،
به ابراهیم بفرما به تماشای اسماعیل‌های بی‌شمار امت بنشیند.
و به هاجر بفرما صبر و استقامت هاجران زمان را بنگرد.
سفیران نور، رفیقان ره، رهروان عشق، شهیدان وصل رفتند و پرده‌های ظلمت را دریدند.
این پاکبازان کوی حق در وصال محبوب سر دادند و راز بنهفتند؛ رازی که بر نامحرمان پوشیده
 است و «دست غیب آمد و بر سینة نامحرم زد».
و اینک، تو ای شرارة افروخته از عشق، با سوختنت بی‌سخن اما گویا، پاسخ این پرسشی؛
 و چه دردمندانه آنان را می‌نگری که به گرد بتهای اوهامشان در طوافند و جز
 
خسران نصیبی ندارند.
 
وه که چه مغبونند آنان که در این گردش دایره‌وار به گرداب «پوچی‌ها» درافتادند.
اما، تو ای خضر هدایت درنگ نشناختی، شتابان ره عشق پوییدی و از رفتن باز نماندی.
پرسیدمت چونی؟
با طنین پرشور گفتیم، همنوای تسبیح تمامی عالم هستی از دروازه‌های عشق گذر
 می‌کنم و به سوی کمال مطلق ره می‌پویم.
گفتمت، که بر این سوخته‌دل نظری به عنایت فرما و کمی از خوان عشق نصیبم کن.
در پاسخم خوش سرودی خواندی که:
آتش ما ز کجا خواهی دید
تو که بر آتش خویشت نظر است
کس ندانست که من می‌سوزم
سوختن هیچ نگفتن هنر است
آری، تابش انوار جمال و کمال الهی در درون انسان‌ها خاستگاهی ایجاد می‌کند
که همواره او را به تمنای وصال آن یگانه بی‌تاب و بی‌قرار و به نیایش و راز و نیاز با او دمساز
می‌سازد:
در اندرون من خسته‌دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
تماشای فروغ رخ ساقی در جام دل آنچنان آدمی را واله و شیدا می‌کند که سر از پا نشناخته
 روز و شب در فراق دوست می‌سوزد و می‌گدازد و با معشوق خویش به راز و نیاز عارفانه
می‌پردازد:
فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
با ناله و زاری تلاش دارد دریای بی‌کران رحمت و عطوفت الهی را به جوشش درآورد تا از امواج خروشان آن قطره‌ای بر دل او فرو نشیند.
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگی باید چشید
«ولا تحجب مشتاقیک عن النظر الی جمیل رؤیتک»
(خداوندا، مشتاقان جمالت را از نظر به دیدار زیبایت محجوب و محروم مفرما)
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزل است
«یا من انوار قدسه لابصار محبیه رائعه و سبحات وجهه لقلوب عارفیه شائقه»
(ای خداوندی که انوار قدس او به دیدگان و دوستدارانش جلوه‌گر است
 و شکوه و جلال جمالش به دلهای عارفانش فروزان است.)
آوازة جمالت از جان خود شنیدیم
چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم
اندر جمال یوسف گر دستها بریدند
دستی به جان بر و خود بنگر چه‌ها بریدیم
و تو ای خواهر، ای برادر، ای همزبان، ای همدل، ای همدرد و ای همراه از من بپرس
 
 که از ما چه برمی‌آید؟
تا بگویمت، نگاه به آیینة کمال و تصویر جمال و تأسی به اسوة صبر و ثبات
و هجرت و جهاد.


نوشته شده در دوشنبه 90 اسفند 22ساعت ساعت 10:56 عصر توسط سید.محمد علی شهرام شمس| نظر بدهید

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin